گپی خودمانی قسمت سوم
«مو تمرین کأ درم که
شاید یکدفأ،
بد بأردم و ده تهٰ ندیم...ماتم نگیرم.»
روزها بر من و تو میگذرد، روزهای شاد، روزهای تلخ، روزهای زیبا، روزهای سخت، روزهای گرما، روزهای سرد، روزهای خنده، روزهای اشک.
روزهای زیادی گذشته است و انگار روز اول همین دیروز بود. تو را " تو" خطاب میکنم، توئی که ندیدمت، اما از هزارتن که میبینمشان به من نزدیک تری. تو را نمی شناسم، اما از هزار کس که میشناسم شان آشناتری. نامت را نمی دانم، اما میدانم که اگر ببینمت بی گفتن نامت خواهمت شناخت. بی گفت کلامی، حرف هایمان مشترک است، دردهایمان مشترک است.
بیا با هم بخندیم در روزهای پیروز و شاد، با هم بگریسیم در روزهای رنج و بیداد. با هم شنیده ایم حکایت ایستادن شکوفهای را که گل میکند، با هم دیده ایم جوانهای را که پیش از شکفتن در تندباد حادثهای شوم له میشود. من خنده هایم را وقتی که چشمان تو میخواند با تو قسمت کرده ام، من گریه هایم را آنگاه که بغض تو ترکیده است، بر گونه ام احساس کرده ام. من همیشه، دیدار تو را به انتظار نشسته ام. هر صبح که چشم باز میکنی به روز، من تازه میشوم از آن نگاه. شاید که فکر کنی این تویی که مرا میبینی و میخوانی، اما در سوی دیگر من ایستاده ام که نیازمند چشمان تو ام که داستانهای و آداب و معاشرت و سنن این روستای تاریخی را بخواند.
تو خواندهای و من نوشته ام و ما هر دو به نیاز آن دیگری پاسخ داده ایم؛ این دیدار فقط سهم تو نیست، شاید نگفته باشمت هرگز که اگر چشمان تو نبود، برای که میتوانستم بنویسم؟ اگر شنونده ای برای قصه های این روستا نبود، شاید هزار بار تا کنون من قصه هایم را رها کرده بودم. وقتی کسی نیست که قصه هایت را بخواند، برای که مینویسی؟ چشمانت پر از بوسه باد که میخوانی و جان میدهی به روزهای من، به روزهای تو، به روزهای مایی که این سوی پنجره نشسته ایم .
شهرزاد حکایت قدیمی هزار و یک شب است، هزار و یک شب قصه گفته بود تا ولی نعمت او به خواب برود، اما من خوابت را نمی خواهم، چشمانت را نمی خواهم بخوابد، میخواهم بیدار بمانی، میخواهم چشمانت را باز کنی به هر آنچه بر این روستا گذشت و می گذرد، بر هر چه شیرین، بر هر چه تلخ. من قصه میگویم و میخواهم با خنده بخوانی شان تا خواب چشمانت را از من نگیرد، تا کابوسی پس از خواب نیاید و میدانم، که اگر بخوابی کسی حکایت این سرزمین را نخواهد شنید، نخواهد گفت، نخواهد نوشت و نخواهد خواند.
عزیز من، رفیق نادیده ام!
روزمان را برای تو آغاز میکنیم، این دریچه را برای تو باز میکنیم و قصه روستایی را که دوست میداریم آواز میکنیم. گاهی این روزها سخت گذشته است، چندان سخت که به گفت نمی آید، و گاه آسان گذشته است، چندان که خستگی مان را از سختی بر دوش کشیدن باری گران کاسته است. اما تو میدانی، تو نیک میدانی که شادی، در این روزها از ما به غارت رفته است.
در این روزها، من بارها شوری اشک تو بر گونه ات را با چشم هایم چشیده ام، از پشت این دریچه، و قصهای را روایت می کنم تا خنده هایت را به یادت بیاورم، خندههای دزدیده شده ات را. در این روستا. نمی خواهم من را در این میانه ببینی، اما میخواهم مرا بدانی، خنده هایمان را گویی هزار سال است به تاراج بردهاند. ببین که بر سر مردمان چه بلاها که نازل نشد و مصیبت ها بر زندگی شان جاری شد و همین طور ادامه دارد.
ارسالی ازیک کاربرگیلانی
گپی خودمانی قسمت دوم
دوست من، عزیز دل!
آن هنگام که این مطالب را می خوانی ، احساس میکنی که میشناسی ام و بعد از اینکه مطالب را خواندی و انگار هیچ ناگفته در من نیست که ندانی، میشوی مخاطب من ، که مخاطب گاه نزدیک ترین آشنای آدمی میشود، مگر نه اینکه آشنا یعنی آنکه مخاطب توست. میخواهم بدانی که در تمام این روزها، که مطالب را جمع آوری میکردم و وقتی که صبح چشم به " روستا" باز کرده ام و احساس کرده ام که تو نیز با من به صفحه روشن روستا نگاه میکنی، با خود گفته ام، شد کاری که باید میشد. من و ما، در این روستا، خواستیم و توانستیم دریچهای به باغ پر درخت مردمان سرزمین مان باز کنیم، تا بدانیم که در روستایمان و کوچه هایش چه گذشت و تو نیز بدانی !
ما آئینهای شدیم روبروی تو، تا نشان دهیم که در این روستا زنان رشید و مردانی بلندهمت هستند که آئینه جز واقعیت او چیزی از او نمی نماید. ما روزهایمان، به سپیدی روز بود و نخواستیم و نمی خواهیم روزی را سیاه بنمائیم و شبی را روز بخوانیم و ناراستی را به جای راستی بنشانیم. دریافته ایم که چراغ دروغ بی فروغ است و بی هر دروغ و دریغ میخواهیم راوی زندگی روستا باشیم برای هر آنکس که در آئینه روستا را میبیند.
ولی افسوس که چرخ زندگی و سفر که ما را از همدیگر جدا کرد. ، که سفر، وقتی گریزی ناگزیر باشد، نفرینی میشود در زندگی آدمی؛ زخمی که تا باد صبای شمالی بر آن نوزد، التیام نمی یابد. ما در سفری که نه از سر گریختن بود، آمدیم و در مکان عافیت ننشستیم. ما، سنگینی نگاهی که از پشت سرمان خیره بود، احساس کردیم و رو به تو کردیم و جز آن قبله به سویی دیگر نماز نگذاردیم و جز آن سرزمین محبوب به سویی دیگر فکر نکردیم. ما در همه این روزها رو به سوی تو داشتیم و قصه را جز برای تو نخواستیم روایت کنیم. ما در تمام این روزها در سرمای سخت غربت، کوشیدیم تا خواب مرگ بر ما غالب نشود و آنقدر حکایت با تو تازه کنیم تا تو نیز به خواب نروی.
رفیق خوب، عزیز!
ما در هر تندباد حادثه که آمد، نگذاشتیم که دریچهای که میان ما و توست، بسته شود و این هوایی که میرود و میآید، و جانمان را تازه میکند، از دست بدهیم و خفه شویم در هر دو سوی دریچه، هم آنکه میگوید و هم آنکه میشنود، هم آنکه مینویسد و هم آنکه میخواند. میخواهم بدانی که من نیازمند توام. من به عشق تو هر روز خبرهای روستایی را که دوست میدارم، میخوانم و با تپش هر لحظه آن جریان مییابم و وقتی که تو نگاه میکنی، احساس میکنم که چیزی شبیه معنای زندگی در رگهای من جریان مییابد و انگار همه چیز درست میشود.
وقتی به پشت سر نگاه میکنیم میبینیم که روزهای سکوت و سرما رفتند، روزهای نومیدی و سیاهی رفتند، روزهای اهانت و تحقیر رفتند، روزهای امید و رویش رفتند، روزهای رنج و تلخی رفتند، روزهای تلاش و کوشش رفتند، روزهای سبز شادمانی رفتند، و روزهای تلخ و سیاه.... حالا، برای من و تو که روزها را گذرانده ایم، دیگر زندگی مانند حکایت پروانهای نیست که در صبح کودتایی به دنیا میآید و در همان شب میمیرد، میدانم که روزی ادامه قصه هایمان را در روستایی که دوست میداریم خواهیم گفت و چهره به چهره و بی فاصله همدیگر را دیدار خواهیم کرد. با خود فکر میکنم اگر چه کاری کردم، ولی هنوز اول کار است.
«بایی دوواره پا گِیرم، تِی دستانه حنا گِیرم، حنا گِیرم، اگر بایی تو... اگر بایی تو...»
عشق مانند لافندیست بپیسه
که هر وقت ممکنِ ورسفی
پس اونو تشکه بزن تا ورنسفی
ارسالی ازیک کاربرگیلانی
گپی خودمانی قسمت اول
مو گیلکم ، گیلیکی گب زنم ، گیلیکی نویسم ، دُونی چرَه؟!
چون میخونَه دوس دارَم ، چون میروستا دوسْ دارَم ، چون میرفیقونَ دوس دارَم ، چون میفرهنگ دوس دارَم ، چون گیلیکی دوس دارَم...
اَهَه...!، مو مَننِم! ، میکار دَننِه! ، فارسی یا هر چه غیر گیلیکی همره گوتن ! مو مَننِم! میکار دَننِه!
دریا ابر ویریسَه ، تُخم جو کَل بوده ، چَایی بچین! ، بُدو د بَره! ... ایشُون میگوش مییِن پیچ واپیچ خوره * میمغز بچسبسَن ، میخُون میین دَرن ...
اَهَه...!، مو مَننِم! ، میکار دَننِه! ، فارسی یا هر چه غیر گیلیکی همره گوتن! مو مَننِم! میکار دَننِ!
خلاصه بُگُم ، میچشم واگودَم دُونیا بَدِم ، از گیلیکی شیرین تر هیججا نَدِم.
مو گیلکم ، گیلیکی گب زنم ، گیلیکی نویسم... تو چطور؟!
بارها پیش بومه که به افرادی بربخوردم که با وجود گیلانی بون، بویی از فرهنگ گیلانی نبوردن ! سوال گُُودم که گیلانی ایسی؟ گوتی : بله! گُوتم که تی پییر مار مگر گیلانی نیین؟ گوتی : چرا، هستن! باز گوتم که اوشون مَگر گیلیکی صحبت نُکنن؟ جواب دِ که : چرا ، اونا گیلکی صحبت میکنند! گُوتَم که پس چره توگیلیکیگب نزنی؟یه سری تکوم دای وخو ابروانکَجَ گُودی! معلومَ که خودش نُدونَه چی بلا اون سر بومَه!
موای نوشته میین نخوامَ خدای نکرده به کسی توهین بکونم فقط سعی دارَم چَنته از حرفایی که میدیل میین بمونسه شَمره بَگُوم تا شاید میدیل کمی سبکابون!
دونین که هر ملتی با فرهنگ خودش زنده ایسَه و هویت هر ملتی وابسته به فرهنگش ایسه ، ملتی که فرهنگ ندَره عملا گرفتار انواع دوگانگی و تضاد و در نتیجه انحراف از مسیر درست پیشرفت و ترقی بونَه، در هر کشوری هم خُرده فرهنگ هایی وجود دَاره که فرهنگ کُل او کشور تشکیل ده، البته گاهی یک فرهنگ سعی کونَه خودش بر دیگرون تحمیل بکونَی و یا به یک نحوی خُرده فرهنگون خو میین حضم بکونَی کهای حضماگودن گاهی به صورتی ایسه که افراد او خُرده فرهنگ خودشان خواسته یا ناخواسته گرایش به فرهنگ حاکم پیدا کونن. خُب، بعد از این همه نوشته ی فرهنگی!، برسیم به واقعیت جامعه امروزِ آمو:
در جامعه آمو (منظورم کل ایران ایسه) انواع اقوام ایسَ که در کنار هم تشکیل دهنده جامعه ایرانی ایسن، از یک طرف هم آمو خط و زبان رسمی دَریم که فارسی ایسه ( و برای ارتباط بین اقوام مختلف لازمَ )، الون سوال مطرح ایسه که زبان فارسی تا چه حد با ذات و ماهیت زندگیای اقوام سازگارَ؟ آیا آمو تونیمی بگیم که تمام آداب و رسوم و شیوه ی زندگی درای جوامع کوچکتر با حذف زبان و گویش او جامعه و جایگزینی او با زبان فارسی، همچنان حفظ بنه و یا در تعارض قرار نگیره؟ مسلما هر آدم عاقلی قبول کونه که زبان و گویش هر جامعه جزء بدنه اصلی فرهنگی اون ایسه، یعنی شیوه زندگی و زبان دو مقولهای ایسن که با هم به صورت متقابل وابستگی دَارن، پس اگر زبان یه جامعه از اون هگیریم ، خود به خود شیوه زندگی اون هم عوضابه (می منظور از شیوه زندگی باورها و اعتقادات و آداب و رسوم ایسه، وگرنه هیچ وقت مخالف پیشرفت و ترقی نییم).
ارسالی ازیک کاربرگیلانی